سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از بلاگ تا کربلا -->

تازه دبیرستان رو تموم کرده بودم که کتاب آنتونی رابینز به دستم رسید نمی دونم کدوم کتابش، اما یادمه که نوشته بود، تصور کن ده سال دیگه  دوست داری چه کاره بشی!

منِ یک کاره هم تصور کردم می‌خوام روزنامه نگار شم، حالا تو عمرم نه درست و حسابی روزنامه خوندم و نه مجله نگاه کردم1

بعد نوشته بود: تصور کن چه امکاناتی و تحصیلاتی داری؟

تصورکردم: لیسانس و یک شرکت 5 طبقه و من هم، رئیس شرکت و همه هم از عنایات من لبریز.

تصور دقیق‌تر ناشی از مهربانی بود: که همه بر سر کار بودند حتی دختر همسایه(در شرکت من)

آنتونی نوشته بود، از حالا مقدمات را بچین!

اما من نچیدم

ولی نمی‌دونم چرا یکدفعه بعد از 4 سال به نوشتن رو کردم، هرچند که هنوز هم درست روزنامه نمی‌خونم و مجله ورق نمی‌زنم، اما بازم نمی‌دونم چرا مدام کار در روزنامه بهم پیشنهاد می‌شه و من هم که هنوز آماده نیستم، مدام هم رد می‌کنم!

از اون به بعد هزارتا آرزو و خواست دیگه داشتم، ولی هیچ کدوم اثر نکرده و نمی‏کنه، فقط و فقط کلید شده رو این، من هم اد دست گذاشتم رو رد کردن انواع پیشنهاد کار در روزنامه!

شنیدم که مرغ آمین در هواست، حواستون باشه چی می‏گید و چه دعایی می‏کنین، شاید همون دعا بگیره!

الهی به کردار بدم صدبار توبه                به گفتارم هزار استغفرالله


  • کلمات کلیدی : مکاشفات
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 87/10/15 - 1:10 ص : : : نظر